اقا داشتم رمان ميخوندم که يهو به جايي رسيدم که يه پير مرده گفت شما بشين همين جا منم برم به اين حيوون زبون بسته غذا بدم برگردم جالب اينجاس مخاطب پيرمرده تو کتاب يه پسره بود هيچي ديگه منم کتاب و بستم منتظر نشستم بابام ميگه به اين زودي خسته شدي از کتاب منم با اعتماد به نفس گفتم نه بابا واستادم اي پير مرده به حيوونش غذا بده برگرده بعدش ديدم بابام با يه حالت تاسف بار منو نگاه کرد سرشو تکون داد تازه فهميدن چه گندي بالا اومده هيچي ديگه پاشدم رفتم تو افق بقيه کتاب و خوندم خوب چيه هممون سوتي ميديم ديگه
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0 |
|
|
|